کسی آمد
از آنطرف پرچین بارانی عصر
در چشمانش،
آفاقی پر از رنگ های زنده
میان بازوانش،
غروبی از طلا و سرب
چه آرام می بارید در چشمان دشت
بین ما،
تنها یک رنگین کمان فاصله افتاده بود!
کسی آمد،
و به من گفت:
من از آنجا می آیم
از اوج ها
از ابرهایی که تا زمین
بجز فرود آمدن میان دو بال پرستو راهی نباشد!
من سیل را باور ندارم،
کسی که آمد
به من گفت او:
من از آنجا می آیم،
از میان ابرهای بارانی،
نامش برکت بود و آبادانی
دوست شقایق ها،
دستانش پر از شکوفه های مهر
من همیشه می دانم،
باران قاصدک خوبی هاست،
کسی آمد
که از صمیمیت آفتاب می گفت نه از ویرانی باغ ها
تقصیر باران نیست!
راههای دهکده ما را به چپاول به سوی جهنم باز کرده اند!
خان این روستا،
خود از اهالی سیاه وحشت است،
من سیل را باور ندارم.
از سفر،
نصیبم جز باران و باز باران چیزی دیگر نبود،
از ورای تنهایی
وقتی به مرور خویش می پردازم
حس تازهای در رگهای تنم
انگار میان ابرها می دوم
اگرچه روی زمین تنم،کاشته ام نهال عشقت را
اما ببین:
«دستهایم بوی باران میدهند!»
چند گاهیست ندیده ام تو را؟
چه دور شده ام از خود
باید به خویشتن خویش بازگردانی مرا!
چون باد،
باید برگردم به آغوشت،
من جاده های شهرم را حتی در خواب می شناسم!
ای گم کرده مرا در سفر،
مرا به خودت بازگردان،
اگرچه تنم بوی سفر می دهد
ببین اما مرا،
تر از برهنگی یک قطره باران شده ام!
اگر روزگاری نسیمی در خانه ات را زد،
شاید مسافری باشد از جانب شهر باران!
دستهایت را به دور تنتش گره بزن
مگر نمی دانی،
«دستهایش شاید بوی دلتنگی
تنش بوی باران میدهد؟!»
#زابل
#هامون
#هیرمند
#سفر
#حجت_فرهنگدوست
ششم فروردین ۹۸
ای دل من،
چون که می گردی پی خوشی های بهاران
از پس وعده های قاصدک
چه خوش خبری بهتر از نزول عشق در باران؟
ای که می روی سوی باغ های «ترشیز»
برسان پیام مرا به سرشاخه های سرو بلند «کشمر»
که پیام من،
از روزنه های پر از نور
در هوای تمیز صبحگاهان کوههای دامنه رو به آفتاب
می رود به جانب محبوبم:
«هان ای روییده بر دامن سحر
خیال تو همیشه به سودا می برد ما را.»
ای قاصدک بازی گوش
سر به هوای باد نباش!
تو را من به راه عشق پَر داده ام
به جانب گل محبوبه ام
به سمت او برو!
قاصدکم،
بگذر از این فصل ویرانی
بهاران را تو خبر کن
قاصدکم،
میخواهم تا به ابد بخوابم در آغوش همسرم، بهار.
#کنار_پنجره_اسفند
کنار پنجره اسفند
زنی با روسری سبز یشمی سپیده دم
گلدانی به دست
لبخندی بر لب
کنار پنجره اسفند
زنی بود که بهار از گل های دامنش می شکفت .
کنار پنجره اسفند
زیر چادر شفاف آسمان
زنی با همه حرف می زد
به عابران پیاده سلام
به پرندگان آسمان شور پرواز
کنار پنجره اسفند
زنی،
بی خیال باد و باران
گیسوانش را به حراج چشم عابران گذاشته بود!
کنار پنجره اسفند
زنی با شکوفه های منحنی تنش
با یک مشت شعر داغ
سر مست از شور شب پیشین
بی خیال حرف های ناربط
کناره پنجره اسفند
زنی به نام نارون
در تمامی چشمه های عطش
تنش را در آب و آینه شست.
کنار پنجره اسفند
زنی بی خیال سیاهی های زندگی
با تن عریان
با حسی سبزتر از شکوفه های رها شده در باد
درست میان باد و باران
گیسوانش را به عابری آشنا سپرد
و برای همیشه به سوی مرزهای بی مرز
پرواز کرد و رفت.
کنار پنجره اسفند
زنی عشق را عاشق شد!
20اسفند97
#حجت_فرهنگدوست
می نویسم باز امشب
از عشق و با عشق برایت شعری،
برای نوشتن،
/که می دانی نوشتن از تو تمامی زندگی منست،
به برکت نور تو محتاجم
دنیای من
بی تو چه تاریک،
تا تو هستی در اندیشه ام،
دروغ است نور روز!
این شعرها به راستی می دانند،
من به نور تو،
من همیشه محتاجم توام.
واژهها،
کلمات را می آفرینند
کلمات،
شعر ها را
و من تو را بیش از واژهها،
تو را فراتر از تک به تک کلمات شعرهایم دوست دارم!
حرف تو که می شود
خودم را میان گلدان هایی بافته از نور
تو را میان دیوانگی ها قبلم می بینم!
ای خدای کوچک من!
الهه ایی که روزی دهنده
جانبخش واژهای شعر منی،
من به نور تو،
من همیشه محتاجم توام.
هر پاره از تنم
هر واژه از این شعر،
ساده بگویم،
تو در من
من در تو گم شده ام!
ما سالهاست در هم تنیده
گمشده با هم و برای هم
انگار تنها عشق می یابد ما را!
تو
تمام بارو من به خدایان
تمام وعده های دروغین بهشت
تو مرا تهی کردی از همه چیز!
اکنون در عصر مدرن بدون خدایی
از بهشت های دوردست
از قالب های پوچ زیبا
حتی از خودم بیرون آمده ام
دیگر مرا نه خدا و نه خانه ایی!
کوچه به کوچه،
هرکس را که دیدم
گفتمش که تو را دوست دارم!
کاش تنها تو می دانستی
من به نور تو،
من همیشه محتاجم توام.
هیچ کس جز تو،
پرواز عشقمان را به اوج نمی رساند
تو به من آسمان را
تو به من،
من عاشق خودت را هدیه دادی!
ای مصلوب گشته کلمات عاشقانه
ای کبوتر آشنای بام های چشمانم،
نگذار آسمان قلبم خالی شود از پروازهای عاشقانه ات
من به نور تو،
من همیشه محتاجم توام.
۱۹اسفند۹۷
#برای_تو
در شرقی ترین آغوش اسفند
می ایستم و سلام می دهم به بهارک جانم!
این قاصدکها
همه ی پرندگانی که آمده اند پی نوروز
این تازه شکوفه ی زده بر درختان نو رس سیب
کجایند این پرستوهای بر آستانه هماغوشی باد و بهار و باران؟
می دمد از جان من
شکوفه های قدیم عاشقی باز با بهار
یک نفیر
یک آواز گمشده در هزاران سال پیشم انگار
همان که همیشه دلتنگ تو بود
خواهد بود
خواهد ماند
می شناسی مرا هنوز؟
منم!
این من جا مانده از تو
تنها منم که در آستان نیم قرن عشق یک سویه
هنوز مست عطر پیراهن توست
نمی شناسی؟
این منم که بر آستانه سالی دیگر
در یک دست نام تو
در دست دیگر دارم چشمه ای شعله ور از عشق!
من زمان خستگی بنفشه ها را تاب آورده ام
من آخرین تپش جای مانده برفهای اسفندم
من ترانه ای خفته در ذهن شاعری گمنام
انیس بازوان تبدارت
نمی شناسی مرا هنوز؟
منم!
آنکه بر آستانه سالی دیگر
در یک دست نام تو
در دست دیگر دارم چشمه ای شعله ور از عشق!
منم
این من جا مانده از تو.
طاقچه ای از غبار خاک گرفته کویرم
آینه یی از عطر تن لیلی
برق چشمی از نگاه مجنون
عزیزم!
زندگی را با من مهربانه تر بازی کن
که در این فصل ویرانی های نامراد
جز تو مرا سرآغازی نیست!
کاش آدمی هیچگاه عاشق نمی شد
کاش نسیمی نمی وزید میان گیسوانی
کاش هیچ گندم زاری من و تو را شیفته باد نمی کرد
کاش محبوب من از جنس سنگ و آهن نبود!
کاش صبحی می آمد
روزی به نام:
«مرا باز هم دوست بدار!»
#حجت_فرهنگدوست
13اسفند97
هر شب،
آنگاه که کامل می شود ماه بر نازک سطح برکه ها
تو نیز
در حسرت چشمان من تکثیر می شوی!
تو نمی دانی
اما چون یک گل سرخ
می رویی هر دم میان گلدان سرخ قلبم،
کبوترم،
تو چه می دانی که،
میان حروف سرخ لبانت
این منم که از عشق می خوانم آواز.
آنکس که هر صبح
به سراسر گیتی نور می بخشد،
هر نگاهش
طعنه می زند به خورشید کیست؟
کیست که صدایش،
نازک تر از ترنم ترانه های جویباران،
کمند گیسوانش
طنابی بر حلقه انبوه خاطراتم
کیست که نمی داند،
بار سکوتش سنگینتر از هر غمی درون مرا می کاود؟
تو از بلندی های سخاوت
تو باران خورده صخرهای بادگیر
لاله ای روییده در قله های رو به باران
تو آواز سرزمین های دوردست خوشبختی
تو سپید کبوتر افق های دوردست آرزوهای من
و چه نام دشواریست زندگی
اگر تو نباشی در حلقه بازوان هر لحظه عاشقی.
ای رنگ هر واژه شعرهای من، تو!
معانی کلماتی
مفهوم بلند هر شعر عاشقانه
تو خود خود نور،
گاهی هم چون خورشید
یا سحری که مینوشد نور را از چشمه های روشنایی
کاش می دانستی،
هر لحظه در من تکثیر می شوی
به نور، به شادی
بجز تو،
من به که باید
بجز تو،
نباید بیاندیشم به کسی دیگر
بجز تو
و روزهایی که در گستردگی عشقت
زیر آفتاب می درخشید
تن های مان
و نگاه تو
حجم تبدار رازی بزرگ بود:
«چه زود می گذرد زمان با هم بودن ها.»
مگر می شود؟
بجز به تو اندیشیدن، روا نیست
تو،
حد بی نهایت یک پهنه عظیم آرامش
بی تو،
من غمگین ترین مرد شرقی
ساکتم، سرد
سایه ای در میان شبی تاریک
بی تو
تا ابد غمگین بودن روا باشد مرا:
دل من
تا به ابد،
آرامش باغ های بهاری نگاهت را به یاد دارد!
مگر می شود؟
بجز به تو اندیشیدن، روا نیست مرا.
در تردید هایم
بین عشق و دلتنگی
تو مثل صبحی به رنگ یاس
زندگی را برایم معنی می شوی!
من نام تو را در شبستان اصلی آسمان شنیده ام
هر بهار، با نام تو آغاز می شود:
باران.
شنیده ام،
مقدس ترین شکل عشق، باران است،
من در کدامین پشت بام
در کدامین کویر تشنه
پس کدامین لحظه زیبای هوس
من کی پیاله ای شوم برای نزول تو بر عطشناکی گلویم؟
امشب،
من در خویش گمشده ام
مرا ببار بارانم
بگذار از غبارهای دلتنگی ات پاک شوم!
در منی
همیشه با من و همراهم
در منی،
میان این تن پر شورم
تو حس بوسه بر بازوانم
تنهایی مرا تنها تو می فهمی
نیستی اگر
اما تو خانه ی من در خانه ام
تو همیشه هستی، در هستی ام
در من انگار
همیشه تکثیر می شوی
تمام راه موازی تنم،
راهی ندارد بجز آغوش متقاطع تنت:
دنیای من شاد است از داشتن تو،
«من عاشق فتح کردن برج لبخند های توام!»
در منی،
انگار بجای من
تو شاعر گیسوانت هستی!
گذشته و آینده ی «حال خوش» منی!
نام دیگر تو چیست؟
«تو زمان حال ساده ی عاشقی های منی!»
زمان را بگو،
برود از ساعت های بی تو بودن!
در قلب من،
تو ساعت خوابیده
در تقاطع آینده و گذشته
گذشته و آینده ی «حال خوش» منی!
گاهی یک نفر
با نگاهی
مرا به اعتراف سکوت می کشاند
لهجه خورشید دارد
و سایه سرخی بر تن،
از نوادگان اردیبهشت است
و همراهش کمی باران های زود صبحگاهی
زندگی چیست؟
عطر همآغوشی میان پونه ها
دم کرده چای کوهی
صعود هایی به سمت نور
و شوق فتح هزاران بوسه در سپیده دم
و دیگر هیچ!
بی تو،
ذهن را باید فراموشی داد؟
همه می دانند،
هر کس به سهم خویش
عشق های پنهانی در سینه دارد
گاهی یک نفر
پشت پلک های سحر
همراه با نوای باران تو را دیوانه می کند!
و افسوس که نمی توان نامش را گفت.
در طول این شعر
من شرحی نوشته ام از سطور مرموز «یک وصل دشوار»
همه نام هایت،
در من نفس می کشند
همه وجودم،
گاهی از تو می پرسند
هیچ کس اما نمی داند نام تو را
تو
گذشته و آینده ی حال خوش منی!
نام دیگر تو چیست؟
تو زمان حال عاشقی های منی!
مرا عبور بده از همان که بودم
به همانی که باید باشم:
«چه سخت است دیدن دیگرانی که تو در آن نباشی!»
بر بام بلند عشق
با بالی شکسته
غمگین دلی بر پشت
رمز کدام نفرین تو را جدا کرد از من؟
افسوس!
ای رمز و راز مهربانی
ای محبوب تر از هر محبوبی
ای نزدیک تر از من به من!
در نگاه تو
هزاران فاخته می خوانند مرا به تو
دریغ میکنی مرا از نگاهت؟
افسوس!
رازی نیست
رمزی نیست
این تنها اشتیاق من است به تو
زندگی یعنی،
من دوستت دارم!
تو برایم،
چون آوازی می مانی در کوچه باغ های بی نهایت آفتاب
تو،
مثل بوی محبوبه شب
مثل نجوای ساحل و دریا
تو مفهوم دیگر زندگی
وقتی از هجرت گفتی
دلم را غم گرفت
مثل بیدی که حس کرد ضربه های تبر را
از خودم بارها پرسیدم،
تو که نباشی به کجا باید رفت؟
غمم از افراط تنهایی
وفور غصه در قلب کهنه ام نیست،
چه خیال کردی؟
نیستی
و پنداشتی فراموش می شوی؟
چه خیال کردی؟
اگر بازگردی
من هزاران شعر خواهم خواند در سیاهی آغوش گیسوانت
و
دوباره به مردمان شهر بی عاطفه خواهم گفت:
با تو،
زندگی فهم سادهتر عشقست!
#سپیدار_مهربانی
لب جو،
یا میان این باغ
کاش برای همیشه باشی ای سبزترین سپیدار مهربانی
خواب دیدم چکاوکی را که می گفت،
تو آخرین نغمه های بهار
در واپسین روزهای فصل عاشقی گل سرخ
نام دیگری نداری جز بلندای عشق!
گذر از تو
حس بد عبور بی هدف
سردرگمی های گیج یک فاخته بی جفت
گذر از تو
بی مرزی عبوس حادثه،
تلخ،
مثل عبور قاصدک از پشت بام بهاران
گذر از تو
مثل دل کندن از آخرین روزهای خرداد
عین وداع با ابرهای باران زای زندگی.
کاش می دانستی
تو بهترین زاد روز بهاران،
مژده باران از میان فوج ابرهای ارغوانی بهارانی!
تو،
مژده بهاران که بودی
از جنس ماندگار عشق هم باش
تا پی گریه نباشند این چشمان جسور بی باران!
بر دل پیر گرفته
برصحن جوانی تمام دلتنگی هایم
از زبان برگ به برگ غبار آلود باغ پیر چشمانم
باریده چه زیبا بارانی دیشب!
یادم آمد که میگفتی
/رقص کنان
میان حوضچه های پر از ابر و انوار آفتاب/
ببین چه صدای آشنایی دارد باران!
چون آهویی مست،
مرا ساعت ها
به کوچه خواهد کشاند باز این باران؟
اکنون که باران در بزرگراه رگ هایم
تو را می طلبند
اکنون که باید کوچه ها نگاهت را زیر باران رفت
سنگ صبور من به کجایی اکنون؟
باران ببار
ببار که ندارم سراغ صدایی خوشتر از نفیر گرم تو!
بارانم و باز
دلم نبض صدای تو را می خواهد
دلتنگم و
دلم کمی با تو
باز هوای تو را می خواهد!
یادت نیست؟
یادت نیست از رقص گیسوان گندمیت میان غزل های آغوش بازوانم؟
به یادت نمانده
صحبت شمعدانی های لب پنجره اسفند مادر بزرگ قصه ها؟
چه سخت است مرا
که میان رگبار مکرر روزهای سخت
غایبند آن همه مریمی لب تاقچه آرزوها.
بارانم و باز
دلم نبض صدای تو را می خواهد
دلتنگم و
دلم کمی با تو
باز هوای تو را می خواهد!
چون فروغکی که هر صبح
از میان کومه کومه ابر و مه
چون خورشید می کند شعر های مرا سلام:
ای سفر کرده ازمن
نام دیگر تو خورشید بود!
ازمیان آن همه تردید،
دیگر هیچ چیز جز صدا نمانده برایم
هیچ!
چه کنم
/چون پیچکی که ندارد گریز/
بسته پایم در خاطرات تو
#حجت_فرهنگدوست
یکم اسفند ۹۶
نام تو چیست؟
از تپش سوزان عشق
از تکرار یک واژه پرسیدم:
دوستی!
خسته از نفیر نفرت
کنار صلح شب کابل
هنوز بوی خون تازه است اما.
شبیست رویایی
و من از عشق تو مدهوشم
رویا از تو
من در پایین دست خیالت
با یادت هماغوشم.
ای دریغ که کودکان را کشتیم!
ای دریغ که به هوای بهشت
پدران کار
ن عشق
فرزندان افغان را بیهوده کشتیم.
سبکم انگار
اما غم تمام کوهها بر دوشم
تشنه تر از هر خارم
آب تمام دریاها اما بر دوشم
خسته از تمام طبل های جنگ
می خواهم این ندا را بشنوم:
صدای صلح کابل در گوشم.
#مسافردلتنگ
به سوی بوشهر
هواپیما
یال های آسمان را می شکافت
یادت هست می گفتم:
«چشم سیاه داری قربانت شوم من؟»
زیر پایم
تن صبور کویر طبس
در آغوش رگه هایی از نمک می درخشید:
کویر در شعر های من همیشه نفس می کشد!
«خانه کجا داری مهمانت شوم من؟»
تا تکامل مرگ غروب
شب پر ستاره کویر فرصت حضور نمی یافت
در شرق دور
«زهره» خودش را به آغوش شب می کشید
حوالی آسمان یزد
آسمان پر از دانه های نور شد
از خودم پرسیدم:
دلتنگی نام کدام مشربه حیات است در آسمان؟
می ترسیدم نبینی آنچه را که من دیدیم
باید برایت کمی فرصت نور بیاورم
از مهماندار پرسیدم:
می شود یک مشت ستاره از روی بال سمت چپ به من بدهید؟
دوستت دارم
دلم برایت تنگ شده
نمی خواهم در آرزویت دیدارت بمیرم!
«من به میخانه امشب تو برو جای دگر!»
بوشهر/بهمن1395
#حجت_فرهنگدوست
معصومکم،
قدر تو را فقط من می دانم وبس
پونه های نگاهت
در جوی به جوی شعرهایم
نرگس گسیوانت
لا به لای سطور تنم
معصومه
ببین
آمده بودم تا نیایی
نیامده ام که بروی.
چیزی غریب
شیبه پرچم های سپید
درون من
هر شب
تو را بهانه می کنند
گرم
سپید
و مهربان
چگونه باید بگویمت؟
حسی مهربان،
شبیه به دستان تو باید مرا نوازش دهد.
معصومه،
نگاه تو
فرش گلداریست بر روزهای تاریک قلبم
دستان تو باید
مرا از شب
مرا از تاریکی های بی مرز
به نور
به سرزمین لاله ها راهی کند
هرشب که دور می روم از خودم به تو
بال های هجرتم
به قدمت دلتنگی هایم می شکافد مرا
چقدر دورم از تو!
شاید بیش از هزاران سال نوری
ای گم شده در من
مرا به تو وصالی نیست؟
معصومه
مرا به آبادی تو
مرا به خود خود تو راهیست؟
#برای_معصومه
#انتظار
معصومه ام
امروز جمعه است
معصومه جان،
جمعه های حواس من بیشتر به آسمانست
من و تمامی سرزمین های تشنه آرامش
ما هم منتظر تو هستیم که بیایی.
معصومه ام،
میخواهم برایت تازه شعری بخوانم
غزلی تازه و بس عاشقانه
معصومه،
سخت است دیگران را دیدن و تو نباشی!
چه کنم تو بیایی؟
چشم هایم را می بندم،
به سمت نور،
بر روی ابرهای خیس گام می زنم
شاید تو را پیدا کنم میان آخرین ستاره های شب،
معصومه، به صدایم
به من گوش کن!
میخواهم
در آغوش زندگیت
بازهم شعری از باران بخوانم
من تو را در خاطرم می خوانم،
پیش از آنکه
تو بر مزارم قران بخوانی.
آدینه، اول بهمن۹۵
#حجت_فرهنگدوست
#برای_معصومه
معصومه ام،
در این خشک سال پر از ابرهای بی باران
مرا چه غم؟
معصومه،
انگار همه جا سبز است
در این سرمای دی
مرا با فکر تو بهاران است
معصومه
«چشم هایت ترنم باران است»
خانه من دور
تو دور
همه امید اما وصال
همه نگاهم به پشت بام نگاه تو
آری
آری
تو در آسمانی
من در زمین
کی رسم به سامان
«مرا خانه در کنج خیابان است!»
معصومه،
رسم نباشد گذر از مهربانی
مرا به تب چشم هایت گیر
کشته خواهم شد در زمین گونه هایت
«شک نکن، بهشت بی تو، انگار بیابانست!»
معصومه
زمین گیرم کرد زمینه چشم هایت!
مرگ
روزی نامه خواهد نوشت برایم
میخواهم در زمین آغوشت بمیرم
اگرچه
«زندگی و مرگ یک کبوتر در آسمان است!»
#حجت_فرهنگدوست
آخرین بامداد دی ماه۹۵
#جغرافیا_هاجر_عشق
به من می گویی کجاست ره آورد نذر
تا کی به امید استجابت دعا؟
هاجرم،
تمامی افراها
تک تک درختان امامزاده ای در اطراف «پهنه کلا» ساری
برادران جنگل های معابد بودایی فلات «تبت» اند!
من اما
نخ دعایم را به پای منابر نور
یا بر کنج شبستانی در دورست های یک مسجد چوبی خواهم بست،
من اعتقاد به آه غریب دارم!
هاجر،
دیشب که نبودی
من با سنگی صبحت کردم که تازه از کناره های دجله می آمد!
من یک قاصدک می شناسم که هرشب
از دامن یک نسیم پاک و معصوم به معراج می رود
من به پنهای عشق در گهواره نو معتقدم
کعبه اگر تو باشی،
با یک بوسه هم می شود طواف کرد!
من اینگونه،
«سعی» ام را می کنم،
هاجرم،
گاهی از صفا تا مروه یک قرن طول می کشد،
کعبه اگر تو باشی،
اگر هاجرم تو باشی!
دستم بگیر هاجر!
هاجر،
زندگی عاشقان کوتاه است، کوتاه!
هاجر جان، هیچ می دانی دیشب در خوابم
لندن
نیمه ابری بود،
/به لطافت ابریشم/
آفتاب
گذشت از تار و پود گرینویچ
نصف دنیا،
نیمه روشن
نیمی دیگر،
در آغوش من
خاموش و آرام نفس می کشید جان مرا
هاجر
اصولا جغرافیا برای توصیف من و تو دچار آشوب می شود!
دستم بگیر هاجر!
هاجر،
زندگی عاشقان کوتاه است، کوتاه!
هاجر،
من از جنگ های صلیبی
من از قرن ها جغرافیای جنگ و باز جنگ خسته ام،
بیا بیشتر به کجاوه آغوشی گرم اندیشه کنیم!
بهشت و جهنم برای من و تو نیست
اگر با هم باشیم امشب را!
دستم بگیر هاجر!
هاجر،
زندگی عاشقان کوتاه است، کوتاه!
یادت هست گفتی
سوالی دارم از برادر یا خواهر جغرافیا؟
گفتی:
تن نیم هوشیار نیشابور من در آغوش تو
از
طول
یا
عرض جغرافیایی لندن خشک و سرد و عبوس چه می داند؟
دستم بگیر هاجر!
هاجر،
زندگی عاشقان کوتاه است، کوتاه!
دی ماه 1395
#من_تو
قرارمان یک شب بود
یک شب
نه چندان زیاد در برابر عمر!
پیش حکایت گلستان چشمانت
نه صادق هدایت
نه کافکا
و نه هیچ اثری از ژان پل سارتر را نخواهم خواند!
تاریکی،
زیباترین تصویر روی پرده شب را می کشد گاهی
با تو
در نهایت من
سحر هرگز بیدار نخواهد شد!
یک شب، غزلی خواندی
من شعر تو شدم
و
تو یک شب با من دوباره نویسنده من شدی!
#حجت_فرهنگ_دوست
بازکن ذهن پنجره چشمانم را
مرا در جنگل گیسوانت پنهان کن
بخوان مرا!
به چاک گشوده عطر دستانت
برایم شعری تازه بخوان
شعری از چشمان گر گرفته گل های گندم زاران
از قاب عکس کهنه قبیله عشق
از آوای پرستوهای گرفتار اندوه
زنده، اما مرده در قفس!
هنوز،
صدای توپ می آید از شرق
آوای هزاران بمب در گوشم
چون دختران کوچک آواره جنگ
چون عروسکی که ندارد سر
من از این جهل مرکب فتوای جنگ
من از تفسیر شرع شما خسته ام!
چون ابر بی بارانم
که می پژمرد هر دم شعرم از خفقان و آشوب.
من نه آن که تو می خواهی، خواهم شد!
روزی از دیار این ریش های بی ریشه
از میان کویر خشک و تهی از عشق خواهم رفت
گل سرخی خواهم شد
برای همیشه های قدیم عشق
به سرزمین مادهای پدری
به دیار قله های رفیع پارس
به سمت سرزمین مادری آرش خواهم رفت.
اما،
برایم بگو
/این سالهای پر از اسارت عشق/
نام آزادی را
در کدام قفس زنگار خورده افکارتان پنهان کرده اید؟
#حجت_فرهنگدوست
تمام زندگی ام
انگار،
عشقی که از پهلوی من
چکه چکه می ریزد بر سرزمین های فراموشی!
کنار قرمزی هزاران خاطره عشق،
چه رنجی دارد رنگ خاکستری تنهایی!
با من بمان!
بی من نرو!
با من بیا!
می خواهم در شب بوسه های چشمانت
پنهانی دستان سحر را
با عریانی خورشید عشق پیوند زنم
و دیگر،
هیچ از خواب لرزان آهوان عاشق نیایم بیرون!
اگرچه پاییز لانه کرده در افکار شعرهایم
من از جنس بهارانم هنوز!
می خواهم تا حومه های اردیبهشت زنده باشم!
یادت هست،
تو باران را دوست داشتی
من تو را بیشتر از باران
تمام سهم من از عشق،
یک گل پونه اگر باشد بس است!
پس از لمس گونه های بهار
می توانید
به دست باد سپردید جسم خاکی ام را تا به ابد.
کنار یک خلوت عاشقانه
دستهایم را گرفتی و عشق آغاز شد!
من نمیدانستم که عشق از دستهای تو می ریزد به چشمان من!
و اینگونه،
مرا سبز کردی در بهاران آغوشت!
عشق داشتن تو
مثل رویای زندگی در سرزمین شعر
عشق داشتن تو
مثل بزرگ شدن تدریجی سرو کنار جوی عاشقی
عشق داشتن تو
مثل خوابی که بیدار شدنش آغاز مرگ است!
سحر،
درگوشم چلچله ای شعری از تو خواند،
می خواهم بهاران را لمس کنم
می خواهم،
میان هزاران بوته بنفشه
تا می وزد باد میان گیسوانت
می خواهم بکارم دستهایم را برای همیشه در آغوشت
درباره این سایت